یه روز یه نفر عطسه اش گرفت، دیگه بند نیومد… افتاد دنبال راه چاره… تا رسید به گل قاصدک… قاصدک گفت: چرا میخوای عطسه نکنی…؟ بیا عطسه کن و کمک کن به پخش شدن بذرهای من توی طبیعت… یه نفر با خودش فکر کرد گفت: چرا باید مفتی مفتی برا تو عطسه کنم…؟ قبلش پولشو بده… قاصدک گفت: اما مگه من از تو پول خواستم تا عطسه ات رو قطع کنم…؟ یه نفر به خودش اومد و دید موقع حساب کتاب کردن، عطسه هاش قطع شده… حسابی از خودش خجالت کشید… قاصدک گفت: بیخیال رفیق… بهانه ای شد واسه رفاقت، شروعش با من، بقیه اش با هم.
لیلا کوت آبادی