به نام او که تنها اوست
اولین بار که مُردم ته یه دره دفن شده بودم.
همه جا تاریک بود تا اینکه خورشید یواشیواش خودش رو نشون داد. نسیم که اون حوالی پرسه میزد منو دید و روی تنم دستی کشید و بیدارم کرد. هنوز ته دره بودم و کور. گرمای انگشتهای خورشید رو روی پوستم حس میکردم. مُشتم سفت شده بود، به زور انگشتهامو از هم باز کردم. چندتا دونه کف دستم بود؛ از مهمونی شب گذشته. قورتشون دادم. دونهها رفتن پی رَحِمم… هوا چرا داشت سرد میشد؟ خورشید کجا غیبش زده بود؟ صدای رعد و برق رو شنیدم که یکهو منو ترسوند. گوشهای از لباس آفتاب رو دیدم؛ پشت ابرها غرق معشوقش بود، بیخبر از اینکه نم نم بارون خبر از طوفان میداد. من هنور ته دره بودم. بارون تندتر و تندتر میشد. قطرات بارون خودشون رو میکوبیدن به دل زمینی که من هم جزئی از اون شده بودم. آب جمع شده بود تو چالههای کوچیک و داشت تو بستر رودخونه جریان میگرفت. من هم اونجا بودم، توی بستر و بارون چه وحشیانه وارد بدنم میشد… منِ مُردهِ، پر شده بودم از حیات! ابرها که به یکباره از خود بیخود شده بودن، بعد از این بارش طوفانی، خالی از هرچی مایع حیات، بیصدا و یکهو از بالای سر دره راهشون رو گرفتن و رفتن به سرزمینهای دورتر. دونهها شروع کرده بودن به جوونه زدن از پیِ رحمم… آفتاب هم خسته از دیدار معشوق داشت میرفت پشت کوهها تا یه دل سیر بخوابه. این بار شب بود که بیصدا خزیده بود توی بسترم اما من کور بودم و نمیدیدم. جوونهها داشتن آروم آروم از توی سوراخ گوشهام، بینیم، دهنم و… بیرون میزدن و با گذر هر لحظه تبدیل میشدن به درختهای تنومند بیبار. اما چشمهام از توی چشمهام دوتا جوونهی درخت سیب بیرون زده بود. ریشههاشون رو توی قلبم فرو کرده بودن و بار سیبشون رو تو دل آسمون؛ سرخ بودن و ممنوعه. عمری گذشت تا اینکه از دور صدای خوشوبش آشنایی رو شنیدم؛ صدای آدمها، زندهها. یادم اومدم که من هم روزی آدمی بودم، زنده تو روشنایی روز و تاریکی شب. بالاخره آدمها اومده بودن سراغ من اما نه… اومده بودن سراغ سیبهای من. بی هیچ خیالی سیبهام رو چیدن؛ یکی یکی… واسه مهمونی فردا شبشون و بدون هیچ کلامی با سبدی از روح من رفتند پی زندگیشون.
لیلا کوت آبادی