سرت را بلند میکنی و اطراف را نگاهی میاندازی.. سکوتی که در هوا معلق است. دستت را آرام به سمت سرت میآوری و ته ماندهی موهای نرم و سفیدت را عقب میزنی و بعد کلاه لبه گردت را از روی دسته مبل بر میداری و روی سرت میگذاری و به کمک عصای سوختهای بلند میشوی اما هنوز کمرت خم است و فاصلهای که در این سالهای آخر کمتر و کمتر شده و سرت به زمین نزدیکتر. نفسی تازه میکنی و با کمک عصای خمیدهات سلانه سلانه در حالی که بر حسب عادت دست دیگرت پشت کمرت مشت شده به سمت در قدم بر میداری. به در که میرسی با کمک چهارچوبه فلزی زنگ زده، خودت را به حیاط میرسانی. آرام خم میشوی و روی مهتابی سیمانی مینشینی و با کمک دو دستت خودت را به سمت پلهی پایینی میکشانی. پلهی اول را که رد میکنی سرت را بلند میکنی و اطرافت را نگاهی میاندازی. درختهای سرسبز حیاط که تار و کدر دیده میشوند. دستمال پارچهای کهنهای را از جیب کتت بیرون میآوری تا اشکهای گوشه چشمت را پاک کنی اما باز هم خیسی لابه لای چروک های برجسته کنار چشمانت پا برجاست. باز در فکر فرو میروی. به تنهایت فکر میکنی به نوهای که نداری تا صدایش بزنی تا عینک ته استکانیات را که روی تاقچه جا گذاشتهای برایت بیاورد.
لی کو
21 فروردین92