جهان همه دم و باز دم است. من نیز دمی هستم و باز دمی دِگر نیستم.
لیلا کوت آبادی
لیکو ( لیلا کوت آبادی )
جهان همه دم و باز دم است. من نیز دمی هستم و باز دمی دِگر نیستم.
لیلا کوت آبادی
یه روز یه نفر عطسه اش گرفت، دیگه بند نیومد… افتاد دنبال راه چاره… تا رسید به گل قاصدک… قاصدک گفت: چرا میخوای عطسه نکنی…؟ بیا عطسه کن و کمک کن به پخش شدن بذرهای من توی طبیعت… یه نفر با خودش فکر کرد گفت: چرا باید مفتی مفتی برا تو عطسه کنم…؟ قبلش پولشو بده… قاصدک گفت: اما مگه من از تو پول خواستم تا عطسه ات رو قطع کنم…؟ یه نفر به خودش اومد و دید موقع حساب کتاب کردن، عطسه هاش قطع شده… حسابی از خودش خجالت کشید… قاصدک گفت: بیخیال رفیق… بهانه ای شد واسه رفاقت، شروعش با من، بقیه اش با هم.
لیلا کوت آبادی
موج بار بسته، از دیار دریا رفته
و مرداب است که جا مانده.
لیلا کوت آبادی
غرقی به درونم، یا غرقی به خیالم؟
ندانم…
اما تو بدان که من غرقم، غرق آن لبخند شناور روی لبانت، غرق دردم، دردی که مرا کُشت، بی تو در سکوت سرما، درد را نفس کشیدم، من، درد را نفس کشیدم، درد مرا نفس کشید، حالا من نقاشی دردم، درد تو را کِشت مرا کُشت، درد مرا، مرا درد، درد مرو مرا تو از خیال من، تو دردی و از آنِ من…
لیلا کوت آبادی
شده آخرین برگ پاییزی باشی و بعد از آن دیگر نباشی؟
لیلا کوت آبادی
توی افق چی میبینم؟
نشستم تو یه حباب شیشه ای… پشت یه میز بزرگ سفید. کنار تیم نویسندگیم، توی ساختمون نتفیلیکس.
توی آسمون چی میبینم؟
پرواز کنار پرنده م که از اول جای خالیش تو قلبم بوده و با اومدنش کامل شده.
توی دستام چی میبینم؟
توی دست راستم دست کوچولومون رو میبینم که باباش دست چپمو گرفته.
چیه مگه… دوست دارم با دل باز، فکر آزاد و حال خوب و امید فراوان از آیندم بنویسم. ❤️
بماند یادگاری از روزهای سی دو سالگیم.
1Q84 (سه جلد)
نویسنده: هاروکی موراکامی (عشق؛ نویسنده ی مورد علاقه ام)
مترجم: معصومه عباسی نتاج عمرانی (نشر آوای مکتوب)
1Q84 با جزئیات و پرداختی غنی؛ موراکامی مثل همیشه از موسیقی سروده تا آدمها و دنیاهایشان؛ از آماده کردن غذا تا نگاه شخصیت ها به دنیا و مفاهیمی مثل عشق و مذهب؛ از معمولی ترین وقایع تا دنیاهای موازی در پس ذهنی سورئال. داستان سرشار از مفاهیم آشکار و پنهان در نام روایت تا طرح جلد و حرف هایی که از زبان شخصیت ها می شنوی. (از 9 که در آینه همان Q است تا چشم سوم.)
روایت به شکل موازی با دو شخصیت شروع می شود. که هر دو به نوعی در شلوغی دنیا تنهایی را برگزیده اند.
آئومامه: مربی باشگاه، زنی باهوش و شجاع با استعدادی شگرف در آدمکشی. او با پایین رفتن از پلههای اضطراری در یک اتوبان وارد دنیای موازی در زمان 1Q84 می شود.
تنگو: معلم ریاضی با ذهنی خلاق در به تصویر کشیدن دنیای اعداد و داستان ها. او با خلق داستانی (شفیرهی هوا) وارد شهر گربه ها میشود. (نام رمانی دیگر از هاروکی موراکامی)
زمانی این دو در کودکی با گرفتن دست هم، به هم گره میخورند اما زمانه آن ها را از هم جدا کرده تا اینکه با خلق داستان شفیره ی هوا (توسط تنگو و یک دختر نوجوان) وارد دنیای موازی می شوند. با حضور شیاطین و خدایانی که انسان ها را بازیچه ی دستان خود کرده اند. با پیشوا و الهاماتی که از آدم کوچولوها دریافت می کند. گویی این دنیای سایه ای از دنیای خود ماست. این صدای کیست؟ چه کسی میداند. خیر و شر هر آن ممکن است جای خود را با هم عوض کنند و تو که در اندیشه ی خیری به آنی در جبهه ی شر ایستاده باشی. چه کسی می داند؟؟
آئومامه عاقبت در زمان 1Q84 و در شهر گربه ها تنگو را می یابد. خیلی محکم و مطمئن دستش را می گیرد و از پلههای اضطراری بالا رفته و او را با خود به دنیای واقعی می برد. (که حتی شک می کنم آیا این دنیا هم واقعیست؟)
شده از ته دل بخواهی دست کسی را بگیری اما بدانی هیچ وقت امکانش را نخواهی یافت. کافیست وارد دنیای آینه ها شوی. او را پیدا کنی و دستانش را بگیری. ولی بعد از آن معلوم نیست به دنیای واقعی باز گردی یا با معشوق گم شوی به هزار عالم. اما کاش او باشد و گم شوم به هزار هزار عالم.
در یک سوم پایانی کتاب (جلد سوم) زاویه دید جدیدی نیز با نگاه یک کارآگاه خصوصی (یوشیکاوا) به داستان باز میشود که از نظر من آزاردهنده بود و برای سبک کردن بار نویسنده در دادن اطلاعات به مخاطب. هرچند زمانی که می فهمی درد و گذشته ی یوشیکاوا چیست، تحملش راحتر می شود اما مرگش در پایان داستان گره ای را برای نویسنده باز می کند تا او هم راحتر به پایان نزدیک شود.
همانطور که با شیفتگی روایت را دنبال می کنی و به پایان نزدیکتر، شک می کنی نکند نویسنده دستت را رها کرده و تو گم شوی در سوالاتی که داری و دنیایی که او برایت ساخته اما نهایت خود را گم شده می یابی. گویا روایت نیمه تمام می ماند اما هاروکی اذعان دارد که می توانسته داستان را تا چند جلد دیگر ادامه دهد اما تا همینجا کافی بوده. داستان های فرعی آدم کوچولوها، بز مرده، فرقهی مذهبی، زن دواگر، مامور محافظ، ناپدید شدن دوست دختر متاهل تنگو، مرگ دوستِ پلیس آئومامه، مردان کله طاس، دختر پیشوا، پروفسور، ماذاها و دوهتا… بدون پایان می ماند.
تنها یک چیز را مطمئن خواهی بود که دست معشوقت را محکم گرفته ای و او را از دنیای زیرزمینی مردگان بیرون می کشی و هربار که برای اطمینان به عقب باز می گردی تا چهره اش را ببینی، هیچ نیرویی او را به دنیای مردگان باز نمی گرداند. شاید هر دو مرده باشیم و سفری بیانتها در کشف دنیاهای موازی را شروع کرده باشیم. به هر حال ما هم بمیریم، تمام داستان های فرعی به جز ما نیمه تمام می مانند و ما می دانیم که مرده ایم و تمام.
لیلا کوت آبادی. آذر 99
چرا بیشتر از قبل همه چی بهم میگه که این دنیا همش توی ذهنمه… نشونه ها چی میخوان از جونم. مثل کلاغ بالای سرم غار غار میکنن تا چی رو بهم بگن… زمانم رو کجا گم کردم که بعد اون اینقدر آشفته ام؟
لیلا کوت آبادی
در میان حباب… تمام می شود آنی، گردش این موسیقی و آن عشق خیالی.
(متن ادامه دارد… )
لیلا کوت آبادی
با مهر مرا به خانه اش برد و به آب و نانی میهمانم کرد، آذر بانو…
لیلا کوت آبادی